کاش ما هم متخصص طب اورژانس داشتیم...!
آمبولانس قبلی از اطمینان فوتش خبر داده بود برای همین دوست نداشتم به سراغش بروم لذا از راه دور انالله... گفتم و رفتم. نه برای اینکه از مرگ یا بدنی بی جان یا نعوذ بالله از حضرت عزراییل بترسم اتفاقا اینطور ماموریتها را برای خودم زنگ خطر و چوب عبرت می دانم تا بیشتر به خود بیایم و نفسم را از تعلقات رهاتر کنم؛ بیشتر می ترسیدم بدنش در اثر تصادف له شده باشد و با صحنه ای دلخراش روبرو شوم بنابراین به بقیه ی ماموریت ادامه دادیم و به بیمارستان رفتیم.
در مسیر: آن خانم گیر داده بود شوهرم زنده است یا نه؟ می گفت دیده ام که جواب نمی دهد. تاکنون اینطور متاثر نشده بودم. هاج و واج مانده بودم چطور به او بگویم که دیگر همسر ندارد. می گفت دو دختر قد و نیم قد دارم. گذاشتم تا بچه های بیمارستان کم کم به او اطلاع دهند. در مسیر مرتبا غش می کرد و از حال می رفت دومرتبه بیدار می شد و سراغ شوهرش را می گرفت...
در بیمارستان: مصدوم ضربه مغزی شده را آورده بودند. پزشک جراح هم آنجا بود. برای اینکه بدانند مصدوم خونریزی داخلی دارد یا نه، جراح شکم بیمار را کمی با تیغ باز کرد تا از عدم وجود خون مطمئن شود. خیلی ناراحت شدم! اکنون در بیمارستانهای شهید رهنمون و شهید صدوقی یزد برای چنین بیمارانی بجای بازکردن شکم، سونوگرافی فست انجام می دهند. کارآموزیهای دوره¬ی کارشناسی ما زیر نظر استادان متخصص طب اورژانس بودیم و انصافا این متخصصها را برای بیمارستان نعمت بسیار بزرگی می دانم. خیلی حسرت خوردم که چرا بیمارستان ما متخصص طب اورژانس ندارد تا بسیاری از درمانها در همان اورژانس انجام گیرد...